عشق ونفرت...

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی
 
مادرم دوستت دارم...

+نوشته شده در دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:,ساعت10:24توسط zahra | |

 

میخوام یكم بنویسم از زلزله ای كه اومد.از زلزله ای كه شاید فرصت توبه رو از خیلیا گرفت،زلزله ای كه  عروس و دومادای جوونو كشت.
چی میكشه اون بچه كوچولویی كه داره تو آوار دنبال مامانش میگرده؟چی میكشه اون مامان بابایی كه دارن بادستای خودون بچشونو دفن میكنن؟
چه امتحان سختی واسه اونایی كه زنده موندن و چه مرگ نا گزیری واسه اونایی كه مردن.
حتی فكرشم نمیشد كرد كه آخرین شب قدر تو ماه رمضون كه همه روزه بودن یه زلزله ای خونه ها ودلا رو طوری بلرزونه كه دیگه تشنگی و گشنگی از یاد بره و به جای احیا نگه داشتن واسه مرگ عزیزا اشك ریخته بشه؟ گرسنه و تشنه از دنیا برن.
نمیدونم چه حكمتی پشت این زلزله بود.هنوزم معلوم نیست كه گسل تبریز فعال بشه یا نه و دوباره یه میلیون نفر بمیرن یا نه.میگن واسه دفع بلای زلزله آیه ی 41 سوره ی فاطر و سوره ی زلزال رو بخونین.ای كسایی كه اهل آذربایجان نیستین شما ام این سوره ها رو بخونین.

خدایا خودت کمکشون کن...

+نوشته شده در شنبه 28 مرداد 1391برچسب:,ساعت14:23توسط zahra | |

 

کجا بودی وقتی برات شکستم
یخ زده بود شاخه ی گل تو دستم

کجا بودی وقتی غریبی ودرد
داشت منه تنهارو دیوونه میکرد
کجا بودی وقتی که ازپنجره
میپرسیدم این چندمین عابره
کجا بودی وقتی تورو میخواستم
که دستات آروم بشینه تو دستم
کجا بودی وقتی که گریه کردم
ازتو به آسمون گلایه کردم
کجابودی وقتی کنارعکسات
شبا نشستم به هوای چشمات
کجا بودی تولحظه ی نیازم
وقتی میخواستم دنیامو بسازم
کجابودی ببینی من میسوزم
عین چشات سیاهه رنگ روزم
کجا بودی تشنه ی چشمات بودم
نبودی من عاشق دنیات بودم
کجابودی وقتی دیوونه ت بودم
وقتی که بیقرار شونه ت بودم
کجا بودی وقتی چشام به در بود
ترانه هام شکایت سفربود
نبودی پیش منه بی ستاره
ترک میخورد دلم بایک اشاره
کجابودی وقتیکه مینوشتم
ترانه هام همه ماله فرشتم
کجا بودی وقتی که پر پرشدم
سوختم و ازغمت خاکسترشدم
کجابودی ببینی فصل بهار
همه میگفتن تومنو گذاشتی کنار
سرزنشای مردم رو شنیدم
هرچی که باورت نمیشه دیدم
کنایه هاشونو به جون خریدم
نبود ستاره ام شبا گریه چیدم
کجا بودی وقتی بهم خندیدن
ردشدن وهمدیگه رو بوسیدن
کجابودی ببینی خستگیمو
آب شدن شمعای زندگیمو
************
همه سراغ تورو میگرفتن

زیر لبی یه چیزایی میگفتن
می خندیدن اما تنم میلرزید
کجا بودی وقتی چشام میترسید
کجا بودی وقتی سحر نداشتم
سیاهی بود از تو خبر نداشتم
کجا بودی وقتی که اشکام می ریخت
خون جای گریه از توی چشمام می ریخت
کجا بودی وقتی باید می موندی
غصه مو از لحن صدام می خوندی
کجا بودی نگام به در سفید شد
هر کی به جز من از تو نا امید شد
کجا بودی وقتی دعای داغم
میزد به سقف کوچیک اتاقم
کجا بودی وقتی صدات میکردم
به آسمون رسید صدای دردم
کجا بودی من از خودم گذشتم
هر جا بگی رو دنبال تو گشتم
کجا بودی ببینی آبروم مرد
اما به خاطر چشات قسم خورد
خنده واسه همیشه از لبام رفت
رسیدن از مرمر رویاهام رفت
کوچه ی انتظار رسید به بن بست
دلم میگفت اون سر وعده هاش هست
کجا بودی که از نفس افتادم
روزی یه بار زنده شدم جون دادم
وقتی که این بازیا رو می کردی
من میدونستم داری بر میگردی
پاهای خسته تو بذار رو چشمام
بگو که دیگه نمی ذاری تنهام
بگو هنوز دوستم داری با منی
بگو محاله قلبمو بشکنی
کجا بودی ببینی بی ستاره ام
ببینی جز تو کسی رو ندارم
غم نبودنت مثل آتیشه
تو این دو خط ترانه جا نمیشه
 
دوستای گلم نظر از یاد نرود..............

+نوشته شده در پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:7توسط zahra | |

 

ای جسارت! دوست من باش.

------------------------------------------

دوستی نعمت گرانبهائی است ،خوشبختی رادوبرابر می کندوبه بدبختی تخفیف
میدهد.

------------------------------

اگر كسی را دوست داری رهایش كن سوی
تو برگشت از آن توست و اگربرنگشت از اول برای تو نبوده
------------------------------

از بزرگی نترس؛ بعضی بزرگ زاده
می­شوند، برخی بزرگی را به دست می­آورند و بعضی بزرگی را به دامانشان
می­اندازند.

------------------------------

آه که دروغ چه چهره زیبایی دارد.

------------------------------

به لب­هایت خوار و خفیف کردن نیاموز
که برای بوسیدن آفریده شده­اند.
------------------------------

خدا به تو یک صورت داده است و تو از
آن صورت دیگری ساخته ای.

------------------------------

صورت شما كتابیست كه مردم می توانند
از آن چیز های عجیب بخوانند.

------------------------------

به عمقت برو، در بزن و بپرس قلبت چه می­داند.

------------------------------

اگر کلمات نایاب شوند، به­ندرت بیهوده مصرف می­شوند.

------------------------------

با خنده و شادی، نگذار چین و چروک­های پیری از راه برسند.

------------------------------

چقدر بدبختند آنان که صبر و شکیبایی
ندارند؛ مگر نه آن است که زخم ذره ذره التیام می­یابد.

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:,ساعت10:39توسط zahra | |

 وای!خیلی کیف میده ها!حتما امتحان کنین...

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت17:59توسط zahra | |

 

 

خداجونم کجایی؟ 

 
 
 

الو سلام منزل خداست؟
این منم مزاحمی که آشناست
هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است
ولی هنوز پشت خط ، در انتظار یک صداست .
شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است به ما که می رسد ،
حساب بنده هایتان جداست؟ الو دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد.
خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟
چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر ، صدای من چطور؟
خوب و صاف و واضح و رساست؟
اگر اجازه می دهید برایتان درد و دل کنم شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست

 
 
 
خدا جون خیلی دوست دارم...

+نوشته شده در جمعه 13 مرداد 1391برچسب:,ساعت21:53توسط zahra | |

 

روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم

 

تنهایی را دوست دارم چون بی وفا نیست

 

تنهایی را دوست دارم چون تجربه اش کردم

 

تنهایی را دوست دارم چون عشق دروغین در آن نیست

 

تنهایی را دوست دارم چون در خلوت تنهاییم در انتظار خواهم گریست و هیچ کس اشک هایم را نمیبیند

 

اما از روزی که با تو آشنا شدم

 

از تنهایی بیزارم چون تنهایی یاد آور لحظات تلخ بی تو بودن است

 

از تنهایی بیزارم چون فضای غم گفته سکوتم تو را فریاد میزند

 

از تنهایی بیزارم چون به تو وابسته ام

 

از تنهایی بیزارم چون با تو بودن را تجربه کرده ام

 

از تنهایی بیزارم چون خداوند هیچ انسانی را تنها نیافریده است

 

از تنهایی بیزارم چون خداوندتو را برایم فرستاد تا تنها نباشم

 

از تنهایی بیزارم چون هر وقت در تنهایی گریه می کنم دستان مهربانت را برای پاک کردن اشک هایم کم میاورم

 

از تنهایی بیزارم چون شیرین ترین لحظاتم با تو بودن است

 

از تنهایی بیزارم چون مرداب مرده ی تنم با آفتاب نگاه تو جان میگیرد

 

از تنهایی بیزارم چون کویر خشک لبانم عطش باران محبت لبانت را دارد

 

از تنهایی بیزارم چون به قداست شانه هایت ایمان دارم.

 

از تنهایی بیزارم چون تمام واژه های شعرم با تو بودن را فریاد میزند.

 

از تنهایی بیزارم چون هیچگاه تنهایی را درک نکرده ام

 

همیشه… همه جا… در هر حال… حضورت را در قلبم حس کرده ام پس بگذار با تو باشم

 

و عاشقانه در آغوش پر مهر تو بمیرم تا همیشه ماندگار باشم. پس تنهایم نگذار

 

لطفا نظربدين!!!

+نوشته شده در جمعه 13 مرداد 1391برچسب:,ساعت10:24توسط zahra | |

اینم یه شعر از فریدون مشیری که من خیلی اینودوس دارم!!

 

بی تو، مهتاب‌ شبی ، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید :
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه، محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن
لحظه ‌ای چند بر این آب نظر کن ،
آب ، آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،
باش فردا ، که دلت با دگران است !
تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم :‌ حذر از عشق !؟ – ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم …
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم ، نتوانم !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت …
اشک در چشم تو لرزید ،
ماه بر عشق تو خندید !
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم …
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم !
 

+نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعت9:47توسط zahra | |

خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام

خداحافظ کمی غمگین، به یاد اون همه تردید

به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید

اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده اس

نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده اس

خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رؤیا ها

بدونی بی تو و با تو، همینه رسم این دنیا

 

دوستای گلم حتمانظربدین!!!

+نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت11:41توسط zahra | |

 

کاش می دانستی چقدر دلم بهانه ی تو رو میگیره هر روز

کاش می دانستی چقدر دلم هوای با تو بودن کرده


کاش می دانستی چقدر دلم از این روزهای سرد بی تو بودن گرفته

کاش می دانستی چقدر دلم برای ضرب آهنگ قدمهایت

گرمی نفسهایت ، مهربانی صدایت تنگ شده

 کاش می دانستی چقدر دلواپس تو ام 

کاش می دانستی چقدر تنهام ، چقدر خسته ام

 و چقدر به حضور سبزت محتاجم 

و همیشه از خودم می پرسم این همه که من به تو فکر می کنم

تو هم به من فکر می کنی؟

+نوشته شده در یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:,ساعت10:7توسط zahra | |

 

 

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

 

 
 

 

غافلگیر شدیم چتر نداشتیم. خندیدیم دویدیم وبه شالاپ شلوپ های گل آلود، عشق ورزیدیم.
 

 

 
 

 

دومین روز بارانی چطور؟
 

 

 
 

 

پیش بینی اش را کرده بودی. چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم. سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود.
 

 

 
 

 

و سومین روز چطور؟
 

 

 
 

 

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری. چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد.
 

 

 
 

 

وچند روز پیش را چطور؟به خاطر داری؟
 

 

 
 

 

که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود، دو قدم از هم دورتر راه برویم...
 

 

 
 

 

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم. تنها برو..
 

 

 
 

 

دکتر علی شریعتی
 

 

 
 

 

 

+نوشته شده در شنبه 7 مرداد 1391برچسب:,ساعت13:27توسط zahra | |

 

 
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب

 
 
 
احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید

 

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من درقلب

تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

 
 

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم

 
 

+نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت9:45توسط zahra | |

 

چقدر سخته کسی رو که دوستش داری نتونی بهش بگی که دوستش داری وچقدر بده که کسی تورودوست داشته باشه واینونتونه بهت بگه .چقدر سخته توچشای کسی که تمام عشقت روازت دزدید وبجاش یه زخم همیشگی روقلبت هدیه دادزل بزنی وبجای اینکه ازش نفرت داشته باشی حس کنی که هنوزم دوسش داری.چقدر سخته دلت بخواد سرتو بازبه دیواری تکیه بدی که یک بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده.چقدر سخته توخیالت ساعتهاباهاش حرف بزنی اماوقتی دیدیش هیچ چیزی بجز سلام نتونی بگی .چقدر سخته وقتی که پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه امامجبور بشی بخندی تانفهمه که هنوزدوسش داری.چقدرسخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی وهزار بار خودتو بشکنی واونوقت آروم زیرلب بگی:   گل من باغچه ی نو مبارک!!
 

+نوشته شده در دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:,ساعت10:22توسط zahra | |

الهی!حالاعاشق کی شدی؟

+نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت20:30توسط zahra | |

ماهميشه يكي رو داريم كه فراموشش كرديم

زانوهامو بغل کرده بودمو نشته بودم کنار دیوار

دیدم یه سایه افتاد روم

سرم رو آوردم بالا

نگاه کرد تو چشمام، از خجالت آب شدم

تمام صورتم عرق شرمندگی پر کرد

گفت:تنهایی

گفتم:آره

گفت:دوستات کوشن؟

گفتم: همشون گذاشتن رفتن

گفت: تو که می گفتی بهترین هستن!

گفتم:اشتباه کردم

گفت: منو واسه اونا تنها گذاشتی

گفتم:نه

گفت:اگه نه،پس چرا یاد من نبودی؟

گفتم:بودم

گفت:اگه بودی،پس چرا اسمم رو نبردی ؟

گفتم:بردم، همین الان بردم

گفت:آره،الان که تنهایی،وقت سختی

-حرفی واسه جواب نداشتم

-سرمو انداختم پایین-گفتم:آره

گفتم:تو رفاقتت کم آوردم،منو بخش

گفت:ببخشم؟

گفتم:اینقدر ناراحتی که نمی بخشی منو؟ حق داری

گفت:نه! ازت ناراحت نبودم! چیو باید می بخشیدم؟

تو عزیز ترینی واسم،تو تنهام گذاشتی اما تنهات نذاشته بودمو نمی ذارم

گفتم:فقط شرمندتم

گفت:حالا چرا تنها نشستی؟

گفتم:آخه تنهام

گفت:پس من چی رفیق؟

من که گفتم فقط کافیه صدا بزنی منو تا بیام پیشت

من که گفتم داری منو به خاطر کسایی تنها می ذاری که تنهات می ذارن

اما هر موقع تنها شدی غصه نخور،فقط کافیه صدا بزنی منو

من همیشه دوست دارم،حتی اگه منو تنها بزاری،

همیشه مواظبت بودم،تو با اونا خوش بودی،منو فراموش کردی تو این خوشی

اما من مواظبت بودم،آخه رفیقتم،دوست دارم

دیگه طاقت نیاوردم،بغض کردمو خودمو اینداختم بغلت،زار زدم،گفتم غلط کردم

گفتم شرمنده ام،گفتم دوست دارم،گفتم دستمو رها نکن که تو خودم گم بشم

گفتم دوست دارم

گفتم: داد می زنم تو بهترین رفیقیییییییییییییییی

بغلت کردم گفتم:تو بن بست رفیقی

یک کلام،خدا تو بهترینی

 

+نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت12:13توسط zahra | |

 

چند تا روش دارم برای ضایع کردنه پسرا تو جمع
وقتی داخل تاکسی هستی یه اقایی کنار دستتون نشسته البته یکی دو نفر دیگه هم تو تاکسی هستنایه مرتبه رو کن به اقا پسر با اعتماد به نفس کامل بگو بی ادب مگه خودت خواهر مادر نداری اقا بزنین کنار می خوام پیاده شم خب صد البته که راننده شما رو پیاده نمی کنه با یه اوردنگی پسرو میندازه بیرون اونم پولشو میگیره نصف راه پیاده میشه
دومین روش ضایع کردن پسرا:وقتی تو کلاس نشستی و چند نفر از هم کلاسیات هم هستن رو کن به طرف اون پسریی که از همه ساکتره برو بگوو مگه خجالت نمی کشی چرا ای چشمک میندازی من نامزد دارم واقعا ...از کلاس بزن بیرون دیگه اون اقا هر چی به همه توضیح بده که من  چیزی نگفتم  هیشکی باورش نمیشه
روش سوم :فکر کن تو پارکی  میبینی که یه اقا پسر داره با دوست دخترش گل میگه و گل می شنوه  برو طرفش بگووو خجالت خوب چیزیه شماره میدی انوقت با یکی دیگه میشنی صد درد صد پسره دعواتون می کنه میگه برو خانوم اشتباه گرفتی یه کاغذ سفید از تو کیفت بردار بنداز جلوش بگووو بیا اینم شمارت خاک بر سرت دختر خانوم همین جوری که منو سر کار گذاشت تو رو هم سر کار میزاره فکر می کنید چی میشه
و روش چهارم :فکر کن تو خیابون باشی پولت برای مانتو مارک دارت نرسه بهترین روش برو توخیابون به پسری که یکم لباسش خوبه بگوو دزد  اهای دزد کم نیارنیا همین جور بگووو دزد  پسره میگه برو خانوم یعنی چی دزد کیه ؟ بگوو اهای مردم این کیفمو زد بهش بگوو ازت شکایت می کنم  غیر ممکنه  چند نفر نریزن سرش  و چند تا اسکناس خوشگل گیرتون نیاددد البته   کار بدیه هااااا نکنین
روش بنجم: وقتی یه روز تو دانشگاه سر جلسه امتحان هستی می خوای یکی رو شوت کنی بیرون از جلسه وخلاصه یه ترم بیفته وکلا ضایع شه جلو همه یه مرتبه بلند شو و به ناظر بگو می خوام جامو عوض کنم ناظر هم میگه خب سر جات بشین خوبه اما شما چی می گی؟ با لحنی کاملا  جدی میگی که من اینجا نمی مونم این اقا به من میگه تقلب برسون خب چکار کنم دوست ندارم کنار همچین ادمی بشینم که ای دم گوشم ویز ویز می کنه خب چی میشه هیچی دیگه استاددد  شوتش می کنه بیرون
بچه ها باور کنین این کارو بکنیدا اصلا ضرر نداره
 

+نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت10:49توسط zahra | |